بسم رب الشهدا و الصدیقین

شهید شاهرخ ضرغام  (حر انقلاب) ، بخش چهارم

مادر شهید شاهرخ ضرغام ( خانم عبدالهی که در مردادماه 1388 به شاهرخ پیوست ) :

شاهرخ در بیمارستان دروازه شمیران به دنیا آمد. از آن زمان تولدش هم خیلی درشت اندام و سنگین وزن بود.
تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش کردند به خاطر این‌که شاهرخ نسبت به تبعیض معلم میان دانش‌‌آموزان مرفه و کم بضاعت اعتراض کرده بود.
عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود ، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریباً ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.

 بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه دارکنم
حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن . دیگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم. اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی و سختی هائی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش کردم ، وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان
درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ؛ بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائید
با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم. چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هیچی نگفتیم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم
و رفتم جلو همینطور تو چشماش نگاه می کردم. ساکت شد. فهمیده بود چقدر ناراحتم ، سرش را انداخت پائین .
افسر نگهبان گفت: این دفعه احتیاجی به سند نیست. ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده. بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه می کنم، مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش می ره بالای دار .!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه می کردم. بعد هم گفتم:
خدایا از دست من کاری بر نمی یاد، خودت راه درست رو نشونش بده.
خدایا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.



نظرات شما عزیزان:

عمار یار
ساعت17:08---9 دی 1393
سلام

امام خامنه ای::اگر بصیرت نبود ، انسان ولو با نیت خوب ، گاهی در راه بد قدم می گذارد .


نسیم
ساعت19:03---8 دی 1393
ممنون که این مطالب رو میزاری موفق باشی در پناه حق

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




برچسب ها :